ایستگاه آخر


ایستگاه آخر
نویسنده : ثریا هاشم زاده
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

"ایستگاه آخر"

در حاشیه یِ کانال، زیر آفتابِ سوزان، تشنه و زخمی افتاده! پاهایش از شدت خونریزی بی حس شده!
چند روز است که در محاصره‌اند، دیگر آب و غذایی نمانده! حتی دریغ از یک قطره آب...
اینجا ایستگاهِ آخر است!
آسمان را نظاره می کندꓹ که گویی انتها ندارد و زندگی پر از فراز و نشیبش را مرور می کند.
آه اِی دنیا! زندگی در تو، چقدر کوتاه اما پرمعنا بود...

به مدرسه‌ای فکر می کند که در آن درس خوانده بود، همیشه شاگرد اول بود؛ "آقای رحیمی" مدیرِ مدرسهꓹ به او می گفت: 《تو روزی از نخبه‌های کشور خواهی شد، بچسب به درس و مشقت! تو آینده درخشانی داری.》
به یاد مسجدی می افتد که با دوستانش در آنجا دور هم جمع می‌شدند، چه جمع باصفایی!

همین چند روز پیش، یکی از همان بچه‌هاꓹ در عملیاتِ شناسایی شهید شد، اسمش هادی بود؛ همیشه می‌گفت:《 دنیا بخش کوچکی از زندگی انسان است و باید آخرتمان را بسازیم.》دوست داشت روز قیامت در صف شهدا باشد؛ اکنون به آرزویش رسیده...
یک لحظه ذهنش درگیر نرگس می شودꓹ دخترِ همسایه!

مادرش او را انتخاب کرده بود و سه هفته ی پیشꓹ به خواستگاریش رفته و جواب مثبت شنیده بودند ، اما برنامه ی عقد را انداخته بودند برای مرخصی بعد از عملیات، حیف...
از انتهای کانال صدایِ ناراحت کننده ای به گوش می رسد! انگار دارند تیر خلاص می زنند! صدای زمزمه یِ شهادتینِ بعضی از بچه ها به گوش می رسد...

ناگهان چشمش تار شد و از حال رفت!
صدای آواز پرندگان را می‌شنود، از باغی که دیوار به دیوار خانه‌شان در فصل بهار، پر از عطرِ گل‌هایِ یاس و شکوفه‌هایِ گیلاس می‌شد، تابستانش باشکوه تر بود! شاخه‌های پراز میوه ی درختان، از دیوارهای باغ بیرون می‌زدند؛ باید رهگذر این کوچه می بودی تا بدانی چه منظره ای دارد...
مادرش را به یاد می آورد؛ که عصرها زیر درخت بهارنارنج می نشست و خستگی در می کرد و می گفت:《 پسرم! هرجا گرفتار شدی یا کم آوردی، کافیست دست بر سینه بگذاری و سلام بدهی》ꓼ از جوانی اهلِ *زیارت عاشورا* بود ، می گفت: 《 حتی سینِ این سلام‌ها هم زمین نمی‌افتد.》
با لبان خشکیدهꓹ به خودش می آید ، سرش را تکان ‌می دهد، هنوز رَمَقی در جانش مانده، خدا را شکر می کند که در چنین راهی قدم گذاشته و اکنونꓹ با دلی پر از اطمینان این کره ی خاکی را ترک می کند، شهادتین را می گوید و دستش را به آرامی روی سینه اش می‌گذارد و شروع می‌کند به سلام دادن؛
"السلام علی الحسین ..."
نسیم خنکی می وزد و روحش مثل شعاعی از نورꓹ پَر می کشد و به مولایش می پیوندد...
يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً ...
اینجا کانال لاله های پرپر است.
و ایستگاه آخر...


داستانک "ایستگاه آخر"
نویسندهꓽ ثریا هاشم زاده

تقدیم به شهدای کانال کمیل در عملیات والفجر مقدماتی سال ۶۱-
در این عملیات حدود ۳۰۰نفر از گردان حنظله در یکی از کانال‌ها محاصره شدندو تا آخرین نفس مقاومت کردند و اکثرا با آتش مستقیم دشمن یا تشنگی مفرط به شهادت رسیدند.

نظرات

ارسال
تازه ها
نرگس جودکی

کولی

نرگس جودکی

قاتل عاشق

نرگس جودکی

ایثار

نرگس جودکی

ناموس

نرگس جودکی

بخش کرونا

نرگس جودکی

خردل

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی