جاهای خالی
انگشت رنگی
مرد، ناراحت و خراب از دادگاه بیرون آمد. پایین پلهها، جلوی درخت ایستاد و انگشتِ استامپی را مالید به پوست درخت و به سمت راست رفت. زن، پایین پلههای دادگاه، آه سنگینی کشید، جلوی درخت ایستاد و انگشت استامپی را مالید به پوست درخت و به سمت چپ رفت.
پارک
یکسال بعد، مرد، وقتی توی پارک قدم میزد، یادش افتاد این همان پارکی است که جمعهها با زن در آن قدم میزدند.
ایستگاه اتوبوس
دو سال بعد، زن، وقتی از رگبار، زیر سایهبان ایستگاه اتوبوس پناه گرفت. یادش افتاد این همان ایستگاه اتوبوسی است که یکبار با مرد، از شدت باران، زیر سایهبانش پناه گرفته بودند.
سینما
سه سال بعد، مرد، وقتی جلوی گیشهی سینما ایستاد، برف میآمد و هوا سوز داشت. یادش افتاد این همان سینمایی است که در یک روز برفی، با زن جلوی گیشهاش ایستادند، بلیط گرفتند و فیلم دیدند.
کنار دریاچه
چهار سال بعد، مرد و زن، اتفاقی، همدیگر را دوباره کنار دریاچه دیدند. ولی این بار فقط به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند. مرد، به سمت راست رفت و زن به سمت چپ.