دوقلوها
از خودت میپرسی تو کجائی؟ اینجا کجاست؟ شبیه مراسم ختم است، ولی تو هیچ ناراحت، افسرده یا ماتمزده نیستی. منگی و همه چیز اتاقِ را محو و در هالهای از دود و هذیان میبینی. با تهمایهی رنگ سبز و صورتی.کلهات مدام میافتد و متوجه نیستی که خاکستر سیگارت در فنجان چای و روی زانوی شلوارت میافتد.دوباره چُرت میزنی و دوباره چُرتت پاره میشود.یادت نیست چه ساعت از روز است و چرا باز اینجایی و چرا صدای مویه و شیون میشنویی. در را باز میکنی، از پلهها پایین میروی،اشباحی سیاهپوش به تو تسلیت میگویند، ولی تو هنوز نمیدانی چرا؟خیال میکنی تو هم سوگواریِ در میان سوگوارانی.از حیاط میگذری، به دیگهای غذا نگاه میکنی، ولی هنوز نمیدانی چرا. در آستانه در، مردی بغلت میکند و روی شانهات زار میزند، ولی هنوز نمیدانی چرا. داخل کوچه میشوی، میایستی،هاج و واج، و به حجلهی چراغانی شده نگاه میکنی. با سوزِ صوتِ عبدالباسط در گوشت جلوی حجله میایستی و به عکس روی حجله بِر میزنی، عکسِ جوان دقیقا شبیه توست، ولی هنوز بجا نمیآوری. فکر میکنی، فکر میکنی، فکر میکنی، فکر میکنی، ولی هنوز به یاد نمیآوری. سیاهپوشی از کنارت رد میشود و به تو تسلیت میگوید.