چاره ای نداشت. دیر شده بود. پسرک گریه کرد. می خواست باز هم شیر بخورد. شاید هم می خواست او از پیشش نرود. مادربزرگ بغلش کرد. وقتی از پله¬ها پایین می رفت، صدای گریه اش را می شنید. خودش بی صدا اشک ریخت. دلش خوش بود به دخترانش که بزرگ و خانم شده بودند. کمی بعد پیش آن ها بود. در را باز کرد. یکی گفت:« برپا، خانوم معلم بفرما »