میم مثل...


میم مثل...
نویسنده : فائزه فداکار
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

چاره ای نداشت. دیر شده بود. پسرک گریه کرد. می خواست باز هم شیر بخورد. شاید هم می خواست او از پیشش نرود. مادربزرگ بغلش کرد. وقتی از پله¬ها پایین می رفت، صدای گریه اش را می شنید. خودش بی صدا اشک ریخت. دلش خوش بود به دخترانش که بزرگ و خانم شده بودند. کمی بعد پیش آن ها بود. در را باز کرد. یکی گفت:« برپا، خانوم معلم بفرما »

نظرات

ارسال
تازه ها
مهدیه باقری

افسوس

علی پاینده جهرمی

خرید در جنگ

نرگس جودکی

کولی

نرگس جودکی

قاتل عاشق

نرگس جودکی

ایثار

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی