دستانش می لرزید. روزگار کمرش را کمان کرده بود. آهسته از پله های کاه گلی خانه ی روستایی پایین آمد:« چرا زحمت کشیدی دخترم؟ همین که هرسال یادته و میای پیشم خودش یه دنیا ارزش داره » لبخند زدم. جلو افتاد تا بالا برویم:« بالا و پایین رفتن از این پله ها برای زمان پیریم سخت میشه، ای کاش توی حیاط اتاقی داشتم » شمع ها را روی کیک گذاشتم:« مامان، آرزو یادت نره » و او هفتاد و هشت را خاموش کرد.