به جواب آزمایش ها و سپس به چشمان مادر نگاه کرد. انگار آخرین امیدش بود. لبخند زد و گفت:« من یه دکتر بهتر میشناسم. مطمئنم درمان بچت پیش اون دکتره. آدرس میدم اولین فرصت ببرید اونجا. » نگران شد و پرسید:«شما هم نمیتونی؟ پس دکترای قبلی هم راست گفتن که درمان نداره؟ » دلش لرزید و جواب داد:« این دکتری که من معرفی میکنم حتما درمانش میکنه. ببینید خانوم، مریضی بچه بزرگ نیست. فقط پیش دکترایی بردی که توانش رو نداشتند. » آدرس را لای دفترچه گذاشت. مادر بچه را بغل زد و دفترچه را برداشت. توی تاکسی که نشست تای کاغذ آدرس را باز کرد و خواند:« مشهد، حرم مطهر رضوی، طبیب بزرگ: علی بن موسی الرضا »