نگاهش را به زمین دوخت:« ای کاش همسایمون خونه نباشه »
« چراغاشون روشنه، خونن. »
« ای کاش بچه نداشتهباشن. »
« دارن، از مرغ فروشی که اومدم داشتن جلوی درشون بازی میکردن. »
« ای کاش بوش نره اون طرف، دلشون نخواد یه وقت »
« میره، مگه میشه نره؟! »
پسرک به حرفهای پدر و مادرش گوش میکرد. بلند شد:« مامان من سیخ کباب خودمو میبرم براشون، تازه اینجوری باهاشون دوست هم میشم »