قطعه ی نود و هشت


قطعه ی نود و هشت
نویسنده : مریم منوچهریان
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

هوای بندرعباس به قدری گرم شده بود که عرق از زیر کمربند علی تا پایین پاهایش راه افتاده بود . مرد دیگری لم داده بود روی صندلی زوار درفته و خاک های توی کفشش را می تکاند. علی زمین را بیل می زد. مرد گفت : بجنب تا ظهر چیزی نمونده.
علی که از شدت گرما کلافه شده بود ، لحظه ایی بیل را زمین گذاشت. کمی آب به صورت رنگ پریده اش زد و گفت : کاش تابستونا کسی نمی مرد. مرد با صدای خسته ایی گفت : ای بابا زمستونشم واسه ما همینه پسر جان.
صدای شیون زن ها به گوش می رسید ، که توی سرشان می زدند و مردها که جنازه را تشییع می کردند و فریاد لا اله الا الله به سر می دادند. پسر دوباره بلند شد ، با دست عرق پیشانی اش را پاک کرد. پیرزنی را دید که خمیده از روی قبرها می گذشت . گاهی می ایستاد و به عکس های روی قبرها خیره می شد و زیر لب چیزی می گفت. علی بیل را برداشت و با سر به مرد کناری اشاره کرد : اون پیرزن و میبینی؟
مرد که هنوز مشغول تکاندن خاک از توی کفشش بود، عینک ته استکانی اش را درآورد و با چشم های گِرد شده به زن نگاه کرد و گفت : دنبال چی می گرده تو این زُل گرما ؟! بعد سری تکان داد و گفت : بنده خدا شاید چشماش نمی بینه.

علی به سمتش رفت و گفت: خانوم .. خانوم.. دنبال قبر کسی می گردین؟ زن دستش را روی زانو اش گذاشت و با حالتی که انگار حرکت روی عضلاتش خشک شده‌ بودند گفت : ها ننه دنبال قبر پسروم می گردم نمیدونم کجاست. گَرد پیری روی صورتش نشسته بود اما هنوز هم چشم های زیبایی داشت . پسر پرسید : اینجا قطعه بندیه ، می دونی قطعه ش چنده ننه؟؟؟ زن فکر کرد و گفت : قطعه ی نود و هشت ، ها خودشه البته من که سواد درست درمونی ندارم ، علی پرسید ردیفش چنده مادر ؟؟؟ پیرزن دستش را به چانه اش کشید و گفت: ردیفش و دیگه نمی دونم مادر، فقط میدونم اسمش بهمنه حالا می گردیم پیداش می کنیم. علی دست هایش را گرفت و از روی تله خاک ها عبور کردند . توی مسیر آواز جنوبی را زمزمه می کرد. دستش را به سینه اش می کوبید و با لهجه ی بندری می گفت : "افسوس که ناتِی و مه بودم خوش خیال تو"
"تموم جوانی خو از دست امدا برای تو."

علی که دیگر نمی توانست جلوی کنجکاووی اش را بگیرد پرسید: راستی پسرتون چی شد؟ جوون بود که فوت کرد؟؟ ها خیلی جوون هم سن و سال خودت بود ، خدا ترو واسه مادر پدرت حفظ کنه . دستش را تا بالای روی سر علی برد و گفت: دقیقا ای هوا بود. همه توی محل می گفتن ننه سکینه ، ای پسرت بهمن توی چهار تا پسرات یه چیز دیگه ست . بچم هر وقت از دانشگاه می اومد خونه ، قبل اینکه خستگیش در بره، می نشست پهلوم و تو کارای خونه بهم کمک می کرد. مخصوصا وقتی می خواستم رنگینک بپزم هسته ی خرماهارو در می آورد. خودش می گفت من جای دخترتم دختر دیگه واسه چیته؟!!!
زن که پاهایش دیگر جانی نداشتند ، لحظه ایی ایستاد و گفت:
البته واسه مادرا بچه با بچه هیچ فرقی نمی کنه، اما خداییش بهمن یه چیز دیگه بود ، او سه تا که هیچ ، همه ی این ها را که می گفت چانه اش می لرزید، با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: چقدر دیگه مونده ننه ؟؟ علی گفت: چیزی نمونده تا داستان پسرت رو تعریف کنی رسیدیم حوصلشو دارید ؟؟ ها داروم ، فقط نمی خوام سر تو رو به درد بیاروم ، از کارتم که افتادی.
راستی اون آقاهه چیزیت نمی گه؟؟ به نظر خیلی عصبانی بود.
علی با صدای محکمی گفت : نترس ننه، اصلا خودش گفت بیام کمکت . بعد همان طور که شیشه ی پریده ی عینکش را با دستمال پاک می کرد گفت : پس هنوزم آدم های خداشناس پیدا میشن. مثل بهمن من ، تازه دانشگاه قبول شده بود . یه روز دم دمای غروب اومد خونه وقتی اسم خودش تو روزنامه دید، به برق خاصی تو چشماش بود ، احساس غرور می کرد. بادی به غبغبش انداخت و‌ گفت : پسرت داره مهندس میشه. دیگه بی پولی تعطیل، اجاره خونه تعطیل، غصه خوردن و قرض و قوله از اون سه تا قول چماغ هام تعطیل. با خنده بهش گفتم : نکنه مادر پیرتم تعطیل؟؟ بغلم کرد و گفت: اگه همه ی دنیا تعطیل بشه شما یکی نه . بعد فوت آقا جوون خیلی بهت مدیونم نه فقط من هممون ، همه را که گفت هر دو توی فکر رفتیم. شاید خود بهمن هم می دانست که برادرهایش فرق عجیبی با او دارند. پسرهام با زن هایشان می آمدند و می رفتند و می گفتند : که اگر حالا مهندسی قبول شده صدقه سری سهمیه پدرش هست. نه به روح آقام بهمن از همون کوچکی هاش زرنگ بود ، همیشه شاگرد اول می شد‌. چند ماهی دنبال کار می گشت ، اما کو کار! یه روز پسر بزرگم اومد خونه و انقدر در گوشش پچ پچ کرد که درس خوندن آخرش هیچ توفیقی نداره و بیا وردست خودم کارگری، پولی خوبی هم بهت میدن، طفلی چه میدونست که قراره از رو داربست بیوفته. قبل رفتن توی بقچش نون خرما گذاشتم ، گفت نزار مامان میام خونه باهم می خوریم ، این طوری نمی چسبه ، آبگوشت توی سفره از دهن افتاد و نیومد ، منم دیگه هیچ لقمه ایی از گلوم پایین نرفت. هوا تاریک شد و خبری ازش نشد ، فقط دیدم فریبرز پسر بزرگ ترم با زنش اومدن تو حیاط و لام تا کام حرف نمی زنن فریاد کشیدم: پس بهمن کو هان ؟؟ مگه قرار نشد دم ظهر برگرده؟ مگه قرار نشد کنار هم آبگوشت بخوریم !! فریبرز کم مانده بود بزند زیر گریه، خیلی کلافه بود خون خونش را می خورد بدون اونکه حرفی بزنه من همه چیز رو فهمیدم. از تو چشماش خوندم.
اصلا به دلم گواه شده بود که برنمیگرده. محکم زدم توی سرم، نشستم کنار حوض و دلم می خواست خودمو خلاص کنم.
تا چند ماه روزه ی سکوت گرفته بودم. نه با قناری توی حیاط حرف می زدم نه با همسایه ها، نه در را برای بچه ها باز می کردم. به قطعه ی نود و هشت که رسیدن ، با خطی سرسری روی سنگ قبر مشکی نوشته شده بود : سعید زمانی فرزند اسماعیل زمانی متولد هزار و سیصد و یازده . علی دلش نمی آمد توی ذوقش بزند. فقط گفت: خدا رحمتش کنه و شروع کرد به فاتحه خواندن. زن گلاب را پاشید روی قبر ، چادر گل گلی اش را پهن کرد و سرش را بی حال گذاشت روی سنگ قبر و دوباره شروع کرد به خواندن . بلند شد ، لقمه ی نان و خرما را از زنبیلش بیرون آورد و رو به علی گفت : قسمت این بود تو هم یه لقمه بخوری ننه نوش جانت بخور از دهن نیوفته‌.
پیرمردی قوز کرده با لباس هایی مندرس از دور داشت به آن ها نزدیک می شد، یک دستش قران و در دست دیگرش فال حافظ بود . کنار آن ها نشست ، سرش را پایین انداخت و با دستش چند بار روی سنگ قبر کوبید. شروع کرد به فاتحه خواندن و با صدای آهسته ایی گفت : خدا شوهرتون رو بیامرزه. با امام‌حسین‌ محشور بشن‌. پیرزن که حسابی کفری شده بود ، بلند شد و گفت : نکنه چشمات نمی بینه، ای قبر پسروم بهمنه. او بهت زده فقط به آن ها نگاه می کرد و تا آمد اعتراضی بکند ، علی چشمکی زد و حساب کار دستش آمد. زن دستش را برد توی یقه اش و کیف پول چرمش را بیرون آورد و سکه ی دویست تومانی زنگ زده را به طرفش دراز کرد و با حالت طلب کارانه ایی گفت : پولت میدم ولی دیگه حواست جمع کن خواهشا. پیرمرد لبخندی زد ، لبخندی که لا به لای خطوط در هم چهره اش رنگ می باخت و گم می شد. بعد گفت : " مهمون من "
زن از توی زنبیل یک لقمه ی نان و خرما را به مرد فاتحه خوان تعارف کرد. مرد با چشمهای گرسنه نان را گاز می زد و انگار دوباره جان می گرفت. خورشید کم‌ کم به گوشه های آسمان پناه می برد. پنجه‌ی برگ چناری، روی سنگ مرمر گور افتاده بود و سکوت سنگین نشان از آن داشت که همه رفته اند و حالا وقت خوابیدن مردگان است . باد گرم ملایمی می وزید و چند دسته از تارهای حنایی پیرزن را از زیر چادرش تکان می داد.

نظرات

ارسال
تازه ها
نرگس جودکی

کولی

نرگس جودکی

قاتل عاشق

نرگس جودکی

ایثار

نرگس جودکی

ناموس

نرگس جودکی

بخش کرونا

نرگس جودکی

خردل

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی