آسایشگاه


آسایشگاه
نویسنده : مصطفی فجری
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

پیر هزیان گو
ـ این هم خیابان هارلی مقابل آسایشگاه می شود ۵۵ دلار
ـ چرا من را در مبدا پیاده کردید...؟!
ـ پدر جان ما دقیقا یک ربع است که در راه هستیم...
ـ شوخی می کنید ما که هنوز راهی را طی نکردیم..؟!!
ـ داری کلافه ام می کنی پیر پررو... اصلا کجا می خواهی بروی ؟
ـ می خواهم بروم دست پدرم را بگیرم تا از آسایشگاه به خانه برویم ...
ــ پیاده شو پیاده شو .. پیر هزیان گو

نظرات

ارسال
تازه ها
مهدیه باقری

افسوس

علی پاینده جهرمی

خرید در جنگ

نرگس جودکی

کولی

نرگس جودکی

قاتل عاشق

نرگس جودکی

ایثار

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی