تکپسر
نویسنده : صدیقه یوسفی باصری
امتیاز اعضاء : 10
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
جمجمه را برداشت. به آغوش چسبانْد. ردّ اشک را از روی پیشانی استخوانیاش گرفت. شانزده سال پیش گفته بود:
ـ نرو بَبَم! هیکلت خیلی درشته. شهید شدی، کسی نمیتونه کولهت کنه بیاره عقب.
تکپسر شهربانو لبخند زده بود:
ـ نگران نباش ننه! طوری برمیگردم که یه بچه هم بتونه بیارتم.
ارسال