دستهایش را جلوی چشمهایش گرفت. ضربان قلبش تندتر شد. با صدایی بلند گفت: -برو زیر میز. واگن آخر به هم ریخت. زنی لبش را گزید و با انگشت سبابه روی ملاجش زد. هیچ کس نمیدانست آن روز صبح در بم همه هستیاش را از دست دادهبود.
نظرات