کلافه
✍ سالم پوراحمد
برخاست، پنجره را باز کرد. موهایش را در نسیم تاب داد. روبهرو، پنجرهی بسته، تاریکی را حبس در خود نشخوار میکرد. پنجره را بست و سرش را روی نرمای بالش وا داد. سقف را پایین آورد و روی خودش کشید. تن، سربار جانش شده بود. صداها رم میکردند و سکوت، سنگینیاش را در گوشش فرو میکرد. سقف را کنار زد. پرده را بر تن پنجره پوشاند. چمدان را گشود. توُ رفت و زیپ را کشید. تنگی جا، جان به لبش کرد، بیرون زد. پنجره را باز کرد. قرص ماه را بالا انداخت. تاریکی پرت شد توُ. رفت و خودش را در قاب، عکس کرد. دستش را زیر چانه گذاشت. لبخندی روی لب پاشید و خشک تا صبح به خیالاتش زل زد. آفتاب، صبح را در لانهی پرندگان جوجه کرد. اولین روز پاییز، لبخند را از قاب، روی میز ریخت. دست، جاخالی داد و چانه، روی تخت افتاد. شب، از پنجره لیز خورد و افتاد ته کوچه. قدمهای سنگینی، کوچه را به خیابان برد. جیغِ چرخهای اتومبیلی سر به هوا . . . هوا . . . هوا . . .