دوستان خوب


دوستان خوب
نویسنده : معظمه جهانشاهی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

در جنگلی سرسبز پر از دارو درخت آهو کوچولو زندگی میکرد که تصمیم گرفت به میان جنگل بیاید و برای خود دوست پیدا کند که ناگهان چشمش به گرگ افتاد که او نیز مثل خودش کوچک بود و در حالی که گرگ زوزه می کشید بدون ترس نزدیکش شد و با تمام قدرت پای گرگ کوچولو را از تله بیرون کشید و پایش را با دوچوب بست .گرگ آزاد شد و نگاهی به آهو انداخت و دور شد .
روز بعد آهو در همان مکانی که پای گرگ به تله افتاده بود آمد و گرگ نیز همان جا نشسته بود آهو نزدیک شد و کم کم شروع به حرف زدن کرد و هر دو به تماشای رودخانه رفتند
که روزی در جنگل شایعه شد که گله ی گرگها آماده ی حمله به آهوان میشوند که آنها باید هرچه زودتر از جنگل فرار کنند. او از گرگ کوچولو پرسید و گرگ کوچولو به اوگفت :(چنین چیزی نیست ومن اجازه نمیدهم به تو و خانواده ات آسیبی برسد ) فورا آنجا را ترک کرد و در گله ی گرگها از پدر و مادرش سوال کرد
روز بعد آنها همراه پسرشان نزد آهو رفتند تن آهو از ترس به خود می لرزید و مادر گرگ شانه ی آهو کوچولو را لمس کرد و به اوگفت :(فرزندم تو جان پسر مرا نجات داده ای و ما هیچ وقت به تو و خانواده ات آسیبی نمی رسانیم و خانواده ی تو مثل خانواده ی خود ماست و بعد از بازی این خبر را به خانواده ات برسان )پس آهو و گرگ کوچولو با خوشحالی بازی کردند و تا آخر عمر دوستان خوبی برای هم شدند
معظمه جهانشاهی

نظرات

علی پاینده جهرمی : این داستان وقتی قشنگ می شد که گرگ آهو رو می خورد.

ارسال
تازه ها
نرگس جودکی

کولی

نرگس جودکی

قاتل عاشق

نرگس جودکی

ایثار

نرگس جودکی

ناموس

نرگس جودکی

بخش کرونا

نرگس جودکی

خردل

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی