در یک جنگل سر سبز خانواده خارپشت تازه به جنگل آمده بودند . بچه خارپشت که خیلی تنها بود دلش یک هم بازی میخواست تا با او بازی کند تصمیم گرفت که به خانه ی همسایه یعنی خانواده خرگوش برود تا با بچه های آنها بازی کند. در زد مادر خرگوش دم درآمد و در را باز کرد اخم هایش در هم رفت ،گفت:(چقدر تو تیغ داری )خار پشت سرش را پایین انداخت ،گفت:(ببخشید بچه شما خانه هست ؟با هم بازی کنیم )مادر خرگوش با عصبانیت گفت:(نه خانه نیست )خارپشت با چشمان گریان رفت در کنج درخت کز کرد.چند لحظه بعد بچه خرگوش دوان دوان از خانه بیرون آمد وکم کم داشت از خانه دور میشد و بچه خارپشت تصمیم گرفته بود که او را دنبال کند. بچه خرگوش به وسط های جنگل رسید هنگامی که به پشت سر خود نگاهی انداخت ترس تمام بدنش را گرفت ناگهان روباهی از میان بوته های به بیرون پرید تا بچه خرگوش را شکار کند .بچه خرگوش با تمام وجود فریاد زد که خارپشت به سرعت خودش را به بچه خرگوش رساند و با خارهای خود روباه را فراری داد بچه خرگوش با خوشحالی دستان خار پشت را گرفت و به سمت خانه راهی شدند و تمام داستان را برای مادر خرگوش تعریف کردند مادر خرگوش هم شرمنده شد و دست بچه خارپشت را گرفت ،از او تشکر کرد .گفت :(هر دوی شما تا ابد دوستان خوبی برای هم هستید )و بچه خارپشت هم فهمید هیچ چیز خدا بی حکمت نیست و به خاطر داشتن خارها از خدا تشکر کرد
معظمه جهانشاهی