اغما
✍️ ارسال داستان جدیدعصر تاسوعا که عملیات تمام شد، آوردندش عقب. پوتینها را جفت کردند جلوش:
- این از پاهات. دستاتم الآن ردیف میکنیم.
کلافه شده بودند ازبس میگفت:
- دست و پاهامو بدین تا دمار از روزگار بعثیا دربیارم.
- این از پاهات. دستاتم الآن ردیف میکنیم.
کلافه شده بودند ازبس میگفت:
- دست و پاهامو بدین تا دمار از روزگار بعثیا دربیارم.
نویسنده: صدیقه یوسفی باصری
شهر: مرودشت
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۰۷/۰۵
بازدید: ۷۳
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۰ (جمع کل) | میانگین: ۰ از ۱۰ (۰ رأی)
نظرات کاربران
هنوز نظری ثبت نشده است.