خواب عمیق


خواب عمیق
نویسنده : صدیقه یوسفی باصری
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

تلوتلوکنان خودم را کشاندم به اورژانس. خزیدم در گودالی که تعدادی در آن به خواب رفته بودند. خدا خدا می‌کردم این‌بار صدای خروپفم داد کسی را در نیاورد.
با صدای اذان صبح از خواب پریدم. کسی از جاش جنب نخورده بود. وقتی سلام نماز را دادم، گفتم بیدارشان کنند. سربازی که کاسه‌ی چشم‌هاش به خون نشسته بود، گفت:
- همه شهید شدن. گذاشتیم‌شون این‌تو تا دوباره ترکش نخورن.

نظرات

ارسال
تازه ها
صدیقه یوسفی باصری

برگ آخر

صدیقه یوسفی باصری

خواب عمیق

صدیقه یوسفی باصری

اغما

صدیقه یوسفی باصری

چاقوکش

سید حسین یادگارنژاد

آرزو

سید حسین یادگارنژاد

قاصدک

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی